وقتی جبرائیل این حرف روشنید سری به تاسف تکون داد و گفت من صبر کنم آیا دشمن هم صبر می‌کند اون به خاک و ناموس ما حمله کرده و تا اون موقع ممکنه بیاد و کل ایران رو بگیره اون موقع حتی دیگه ما نمیتونیم سرمون را بلند کنیم و بگیم انسان هستیم و غیرت داریم. برادر بزرگترم بهش گفت این حرف‌ها به سن و سال تو نیومده هستند ی جبهه‌ها کسایی که سنشون به جنگ می‌خوره و مراقبن که خاک کشورمون رو به بیگانه ندن تو فقط درس بخون جبرائیل گفت رای درس خواندن دیر نیست ولی برای حفظ مملکت دیر می‌شه من باید برم به جبهه برادرم گفت بلند شو برو روی اعصاب من نرو و الا خودت می‌دونی اما جبرئیل گفت من باید برم. چون جبهه‌ها به حضور ماها نیاز دارند بحث بین جبرائیل و برادر بزرگم خیلی بالا گرفت و از اونجایی که پدرم فوت کرده بود برادرم حکم پدر رو برای خانواده ما داشت و هیچ کدوممون بهش بی‌احترامی نمی‌کردیم و همیشه حرف‌هاش رو گوش می‌کردیم این بار هم جبرائیل بهش بی‌احترامی نکرد فقط اصرار می‌کرد که من باید برم جبهه انقدر گفت و گفت تا برادرم از کوره در رفت و بلند شد کتکش زد‌ چند روزی جبرئیل ساکت بود دیگه حرفی از جبهه نمی‌ زد..‌ ادامه دارد... کپی حرام⛔️