داداش جبرائیل روز تاسوعا به من و دوستم گفت شما بچه هستید قلبتون پاکِ دعا کنید من شهید بشم منم بهش گفتم دعا نمیکنم تو شهید بشی چون مادر غصه میخوره. مادرم زد زیر گریه و من رو به آغوش کشید و بوسید و بهم گفت_ خوب کردی دعا نکردی . دعا کن داداشت به سلامتی برگرده. دو ماه بود که جبرائیل در جبهه بود و ما از طریق نامه هایی که میداد از حالش با خبر میشدیم. تا اینکه یه روز یکی از هم رزمهاش اومد خونه ما و یه قاب عکس بزرگ از براردم داد به مادرم و گفت: جبرائیل بهم گفته مادرم من رو خیلی دوست داره بهش بگو شما دیگه من رو نمی بینید چون از خدا خواستم شهید بشم، این عکس رو از من یادگاری داشته باش. مادرم عکس رو به سینه ش چسبوند و شروع کرد به گریه کردن
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
( عکسی که شما در داستان مشاهده میکنید همون عکسی هست که شهید برای مادرش انداخته و داده دوستش آورده برای مادرش)