دو ماه درد جبهه بود و خانواده به این باور رسیده بودند که دیگه جبرائیل برای مرخصی نمیاد اما یک روز که دور هم نشسته بودیم صدای زنگ خانه آمد وقتی من رفتم دیدم برادرم پشت دره با صدای بلند جیغ کشیدم مادر بیا داداش اومد همه از خونه ریختن بیرون و دورش حلقه زدن هر کسی برادرم رو به آغوش میگرفت و آمدنش را خوش آمد میگفت اما برادرم سرش را گرفته بود بالا و توی جمع دنبال مادرم میگشت و تا چشمش به مادرم افتاد حلقه خواهر و برادرهارو کنار زد و اومد مادرم را بغل کرد مادرم از خوشحالی نمیدانست چیکار کند فقط مرتب صورت جبرئیل را بوسه می زد اون روز، روز خیلی خوب و به یاد ماندنی برای خانواده ما شد چند روزی رو همه دور هم جمع بودیم و فکر میکردیم جبرائیل برای همیشه اومده اما یک روز جبرئیل گفت من باید دوباره به جبهه بروم مادرم گفت جبرئیل جان رفتی که داداشم جواب داد آخه جنگ که تموم نشده تا جنگ تموم نشده ما باید توی جبهه باشیم این بار دیگه کسی مخالفت نکرد چون میدونستن که فایدهای نداره بنابر این روزی که خواست اعزام بشه همه با هم اومدیم ناحیه سیدالشهدا و بدرقهاش کردیم دوره قبل برادرم به غرب کشور رفته بود برای مبارزه با صدام ولی این بار اعزامش کردن به جنوب کشور جزیره مجنون من که اون موقع بچه بودم فقط تو دلم دعا میکردم خدایا داداشم شهید نشه چون مادرم خیلی غصه میخوره اما همه اعضای خانواده شب و روز دستشون رو به آسمون بود و برای همه رزمندگان و جبرئیل دعا میکردند که به سلامت برگرده جبرئیل طوری نامه میداد که هفته یک بار ما ازش نامه داشتیم اما دو سه هفته گذشته بود و از نامههای جبرئیل خبری نبود...
ادامه دارد