ساسان بهم گفت ما همه میدونیم که تو از کاری که کردی پشیمونی همه ماها اشتباه میکنیم مهم اینه که بفهمیم و جبران کنیم. آروم سرم رو تکون دادم_ چی رو میخواهید جبران کنید تهمتها و توهینهایی که به خانوادههای شهدا زدید! اینها رو میخواهید جبران کنید؟ میشه بگی چه جوری؟ تو میدونی شبی که میخواستم برم فاطمه خواهر امیر محمد رو به بیژن نشون بدم بابای فاطمه تو خواب به من تشر زد و گفت دست از سر خونواده من بردار ولی انقدر شماها. رو کردم به بابا و مامانم_مخصوصا شما دوتا کینه خونوادههای شهدا را در دل من کاشتید که با قساوت قلب کارم رو انجام دادم و توجهی به حرف شهید نکردم. بغض گلوم رو گرفت و نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم اشگ از چشم هام سرازیر شدند. با گریه ادامه دادم_ داداش شهیدان واقعا زنده اند اونها مراقب خونوادههاشون هستند.ساسان تلاش میکرد که به من بفهمونه که درکم میکنه ولی من قلباً باور نمیکردم که من رو فهمیده باشه بهش گفتم_ میشه برید و من رو تنها بذارید. بابام گفت : اَی کِه هِی پسر عجب رویی داری تو. ساسان نگذاشت حرف بابا تموم شه گفت_ بس کن بابا مگه نمیبینی حال روحیش خوب نیست. بابا گفت فیلم شِ که من چیزی بهش نگم ولی کور خونده یه کتک هم از من طلب داره. ساسان به تاسف سری تکون داد و رو به مامان گفت...
ادامه دارد...
کپی حرام