ایستادم روبه روش_ آروم باش سارا برات توضیح میدم. فریا زد_ احمق بیشعور چی رو آروم باشم تو برادر منی چطور تونستی با من همچین کاری کنی میدونی من چقدر ترسیدم حالیت هست تو چه وضعیتی قرار گرفتم. نگذاشت براش توضیح بدم و با مشت افتاد به سر و صورتم هنوز جای کتکهایی که خورده بودم درد میکرد ولی سارا بیمحابا فقط میزد. میتونستم بگیرم پرتش کنم یه طرفی ولی چون در برابرش احساس گناه میکردم فقط دستم را حائل صورتم قرار دادم و ازش میخواستم به جای کتک زدن من به حرفم گوش کنه، تعجبم از این بود که چرا سارا ماجرای اصلی رو نمیدونه. برای اینکه آرومش کنم تا به حرفم گوش کنه دستهاش رو گرفتم و سرش داد زدم_ بس کن بزار حرف بزنم. آب دهانی به صورتم انداخت و از ته دلش نالید_ عوضی نمیخوام صدات رو بشنوم برو گم شو. دستهاش رو محکم از دست من کشید و از اتاق رفت بیرون دنبالش اومدم و التماسش کردم_ سارا گوش کن بزار اصل ماجرا رو برات بگم. سر چرخوند سمتم_ اصل ماجرا به غیرتی توئه. وقتی دیدم هیچ جوره به حرفم گوش نمیکنه عصبانی برگشتم سمت دیوار محکم با دو دستم کوبیدم به دیوار و با صدای بلند فریاد زدم_ لعنتی صبر کن حرف بزنم. مامانم از تو حیاط با عجله خودشو رسوند تو خونه رو به من گفت: چه خبر شده چرا افتادید به جون هم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️