مامان چرا موضوع اصلی رو به سارا نگفتید. اخمهاش رو تو هم کرد_ چی میگفتیم بگیم که برادرت گفته تو رو ببرن. از اینکه مامانم واقعیت رو میدونست اما بازم داشت مثل سارا که بیخبر بود حرف میزد عصبانی شدم و با حرص گفتم_ مامان شما که میدونید هدف من سارا نبود من چه میدونستم خواهرم میخواد تو مدرسه تئاتر بازی کنه و اون روز چادر سرش کنه از طرفی از کجا میدونستم فاطمه مریض شده و نمیخواد بیاد مدرسه _ خیلی خوب حالا نمیخواد قیافه آدمهای بی تقصیر رو به خودت بگیری هرچی که هست دسته گلیِ که خودت به آب دادی بعدم این بچه مریضِ دکتر گفت باید بیمارستان بخش روانیها بستریش کنیم بابات نگذاشت گفت خودمون تو خونه ازش مراقبت میکنیم چون برای بچهام پرونده پزشکی با سابقه بیماری روانی درست میشه تو هم الان با ندونم کاریت اوضاع روحیش رو به هم ریختی_ مامان من فقط میخواستم ازش حلالیت بگیرم. به تندی گفت_ تو این حرفهای بیخود رو از کجا یاد گرفتی تا دیروز بهت میگفتیم بچهای م*ش*ر*و*ب نخور امروز میگی باید حلالیت بگیرم فکر کنم تو رو هم باید ببریم دکتر اعصاب و روان ظاهراً قاطی کردی. انگشتش رو به نشونه تهدید گرفت سمتم فقط اگر حال سارا را خراب کنی من میدونم و تو کاری بهش نداشته باش...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️