اگر یه وقت در رو باز می‌کردن و من رو در حال نماز می‌دیدن انقدر رو اعصابم راه می‌رفتم که دلم می‌خواست خودمو بُکُشم تا ساعت ده و نیم تو جمع خانواده نشستم بعد گفتم _ من می‌خوام برم بخوابم شب بخیر. بابام نگاهی بهم انداخت _ چی شد تا دیروز به زور باید میخوابوندیمت که برای مدرسه ات خواب نمونی بعد الان می‌خوای بری بخوابی؟ ساسان رو کرد به بابا _ حالا که این بچه می‌خواد زود بخواب که به موقع بره مدرسه شما نمیگذاری! بابا برگشت نگاهی بهش انداخت _ من موهام رو تو آسیاب سفید نکردم این بچه عوض شده الانم معلوم نیست چی تو اون کله ش می‌گذره که می‌خواد بره زود بخوابه. منم همینطوری وایساده بودم و نگاه می‌کردم حرفاشون که تموم شد گفتم _ بابا برم بخوابم با گوشه چشم نگاه معناداری بهم انداخت و گفت _ برو بخواب. اومدم تو اتاقم درو بستم حالا می‌خوام نماز بخونم جرات نمی‌کنم می‌ترسم درو باز کنن بیان تو و من رو در حال نماز ببینند بعد دیگه از فردا مسخره کردن‌هاو گیر دادنهاشون شون شروع میشه برق اتاق رو خاموش کردم یه پنج دقیقه‌ای منتظر موندم کسی نیومد مهر نمازم رو گذاشتم و رو به قبله ایستادم تند تند نمازم رو خوندم و سلام و نماز دادم و خودمو پرت کردم روی تخت خوابم. هنوز خوابم نرفته بود که مامانم دو تا تقه به در زدو قبل اینکه من بگم کیه در رو باز کردو دید من روی تختم دراز کشیدم رفت. صداش اومد که. بچه م خواب، راستی یادم رفت بگم شب جمعه آینده عروسی پسر عمه ام امیر سام هست، بابام پرسید_ عروسی شون کجاست_ آدرسش رو تو کارت نوشته صبر کن بیارم بخونیم ببینیم کجاست... ادامه دارد... کپی حرام⛔️