به خاطر کارهای منه که بین پدر و مادرم داره اختلاف می‌افته، سرگرفتم به آسمون خدایا چیکار کنم؟ گوشیم رو براشتم پیام دادم به امیر محمد_ بیداری زنگ بزنم. هرچی نگاه کردم به گوشی جوابی نداد. فهمیدم که خوابِ. از شدت فکر و خیال تا اذان صبح بیدار بودم. نماز صبح رو با اضطراب و دلهره خوندم. خواب چشم هام رو گرفت و خوابیدم. با صدای مادرم که پی در پی میگفت ماهان. عزیز دلم پاشو مدرسه ات دیر میشه بیدار شدم. اول خواستم بگم چند دقیقه صبر کن بلند میشم که یاد جر و بحث دیشبشون افتادم برای اینکه بابام دوباره به مامانم گیر نده فوری نشستم و سلام کردم. جواب گرمی بهم داد و تاکید کرد. پاشو قربونت برم مدرسه ت دیر میشه. چشمی گفتم و اومدم آشپز خونه بابام داشت صبحانه میخورد رو بهش گفتم_ سلام. جواب سردی گرفت و محلم نگذاشت صبحانم رو خوردم و آماده شدم خدا حافظی کردم و اومدم کنار مدرسه امیر محمد ایستادم. از میون بچه هایی که داشتند وارد مدرسه میشدن چشمم افتاد به امیر محمد. دستم رو بردم بالا تکون دادم و با صدای بلند داد زدم امیر محمد. با نگاهش اطرافش رو دور زد من رو دید. لبخندی زد و اومد پیشم. بعد از سلام و علیک اتفاقهای دیشب رو براش گفتم. ناراحت شد و رفت توهم بهش گفتم_ امیر محمد زود باش یه فکری کن بگو من چیکار کنم. سری تون داد_ باور کن نمیدونم چی بهت بگم_ ببین امیر محمد توی این قضیه که پیش اومد من فقط تو رو دارم نمی دونم از کی بپرسم_ شب بیا بریم پایگاه از روحانی مسجد بپرس باید چیکار کنی... ادامه دارد... کپی حرام⛔️