اعصابم از این وضعیت خورد شد و اومدم توی اتاقم در رو هم بستم و روی تختم دراز کشیدم و به خودم گفتم روز به روز داره شرایط زندگی برای من سخت تر میشه خدا کمکم کنه طاقت بیارم و کم نیارم. توی این خونه ساسان هوای من رو داشت که دیگه اونم نداره همینطوری که توی این فکر رو خیالها بودم مامانم صدا زد ماهان بابات اومد بیا میخواهیم شام بخوریم ایکاش مامانم صدام نمی زد. الان بایدبرم و نگاهای سنگین بابام رو تحمل کنم. دوباره صدای مامانم اومد _ ماهان سفره رو پهن کردم بیا شام بخوریم چاره ای ندارم باید برم. از تخت اومدم پایین و وارد هال شدم و گفتم سلام مامانم جواب سلامم رو گرفت ولی بابام محلم نداد. نشستم سر سفره سه تا شامی برداشتم گذاشتم تو بشقاب. اولین لقمه ای که گرفتم خواستم بزارم دهنم بابام نگاه چپی بهم انداخت و گفت _یک دفعه دیگه توی این خونه اسم مسجد و نماز بیاری و یا بفهمم یواشکی من این کارها رو انجام دادی از این خونه پرتت میکنم بیرون دیگه ام توی این خونه راهت نمیدم. هر کی هم ازت طرفداری کنه میخواد مادرت باشه یا ساسان یا هرکی دیگه اونم از این خونه میندازم بیرون لقمه غذا نزدیک دهنم ، دهنمم باز نگاهمم تو صوت بابام همینطوری خشم زد. حرفش که تموم شد انگار راه گلوم بسته شد لقمه رو گذاشتم توی بشقابم نیم خیز شدم که برم تو اتاقم یه هوار زد _ بشین، هنوز حرفهام تموم نشده از صدای هوارش چهار ستون بدنم لرزید همینجور نیم خیز خشک شدم مامانم گفت _ مرد بزار غذاشو بخوره بعد باهاش حرف بزن بابام لیوان آبی رو که گذاشته بود جلوش بخوره برداشت به شتاب پاشه تو صورت مامانم... ادامه دارد... کپی حرام⛔️