تا اذان صبح از فکر وخیال هم خوابم نرفت هم نتونستم درس بخونم. با شنیدن صدای اذان اومدم دستشویی وضوع گرفتم و اومدم نماز صبحم رو خوندم و خوابیدم
با صدای مکرر و پشت هم مامانم که میگه ماهان پاشو مدرسه ت دیر میشه از خواب بیدار شدم و اومدم توی هال، یا خدا بابا سر سفره صبحانه نشسته. با اضطراب رو کردم به مامان و بابام
_ سلام
بابام محل نداد. مامانم گفت
سلام زود باش لباس بپوش برو مدرسه دیرت شده منم برات لقمه میگیرم توی راه بخور
بابام نگاهی انداخت به مامانم
بیخود زحمت نکش این آخرشم هیچی نمیشه
مامانم جوابش رو نداد و رو به من، با اشاره ابرو فهموند که زود باش حاضرشو
بابام ادامه داد
آخرشم باید براش از این بیسکویهای رنگا رنگ بگیرم بدم بهش بره سر چهار راها بفروشه
حرفهاش بد جوری رفتن تو مخم برای اینکه بیشتر از این حرفهای تحقیر آمیزش رو تحمل نکنم. خیلی سریع حاضر شدم و لقمه ای که مامانم برام گرفته رو گذاشتم توی کیفم و از خونه اومدم بیرون چند قدمی که از خونه دور شدم متوجه شدم که از شدت استرس و عصبانیت یادم رفته خدا خافظی کنم. با دست زدم رو پیشونیم
_ وااای بد بخت شدم ظهر که برم خونه باید توهین ها و تیکه متلک های بابام رو تحمل کنم. سری تکون دادم و با خودم گفتم بی خیال حالا کو تا ظهر ولی این حرف هم نتونست درون داغون من رو آرامش بده. انقدر که حس کردم دارم بالا میارم و واقعا دلم بهم خورد و داشتم بالا میاوردم سریع نشستم سر جوب و چند بار دلم زیر و رو شد ولی چیزی از دهنم خارج نشد. دلم میخواست وقت داشتم و میرفتم پیش امیر محمد بگم
_ببین بابام با من چیکار میکنه اونوفت تو میگی...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️