باهاش رفیق شو. یادم اومد قبل از اینکه توبه کنم و نماز بخونم بابام خیلی دوستم داشت و بهم توجه میکرد همه این بی محلی ها و اون لگدی که به شکمم زد به خاطر اینه که من مثل اونها فکر نمیکنم. من تا دیشب از بابام کتک نخورده بودم. از فکر و خیال و استرس نتونستم لقمه م رو بخورم. وارد مدرسه شدم و تا پایان زنگ آخر همش تو خومم که بالاخره کی این روزهای تلخ زندگی من تموم میشه. از مدرسه اومدم بیرون دلم نمیخواد برم خونه؟ خونه نه جهنم فامیلهامونم بهمون نزدیک نیستن که برم خونشون خونه امیر محمدم روم نمیشه برم. ساسانم که دیگه تحویلم نمیگیره. قدم زنون اومدم تو پارک کنار مدرسه و نشتم روی نیمکت یک ساعتی نشستم فکرم رفت پیش مامانم الان بابام بره خونه ببینه من نیستم به مامانم گیر میده. از روی نیمکت بلند شدم و اومدم سمت خونمون همزمان که اومدم تو کوچمون بابام هم رسید. تا من رو دید نگاه چپی بهم انداخت و ساعتش رو نشون داد
_ ببین ساعت چنده کدوم گوری بودی
من هر جوابی به بابام بدم محکوم هستم ساکت فقط نگاه کردم
با سرش اشاره کرد
_گم شو برو تو
با ترس و لرز که نزنم وارد خونه شدم. بابامم پشت من اومد و در رو محکم بست و داد زد
_تحویل بگیر خانم. شازدتون ساعت یک و نیم بعد از ظهر تازه تشریف اوردن ازش بپرس کجا بوده
مانانم رنگ روی پریده پرسید
_کجا بودی؟
_تو پارک کنار مدرسمون
گله مند زد پشت دستش
تو دیونه ای، دلم هزار راه رفت بچم کجا رفته زنگ زدم به بابات که ماهان هنوز نیومده خونه اونوقت تو رفتی تو پارک نشستی؟
خواستم دلیلش رو به مامانم بگم که دیدم بابام کنارم ایستاده و جرات نکردم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️