دستش رو مینداخت بالا و پشت هم لب خونی میکرد
_حرف نزن بگو چشم
به خودم میگم اگه بگم چشم که دروغ گفتم گه بخوام دلیل براش بیارم اصلاً نمیدونم چی بگم.
بابامم با نگاهش منتظر جوابِ ناچاراً سرم انداختم پایین
_حق با شماست بابا
انگار که بابام منتظر شنیدن این حرف من بود لبخندی زد
_آفرین بابا احسنت بالاخره به حرف من رسیدی این راهی که تو داری میری ته نداره این را یعنی فقط بشین زارزار گریه کن و تنتم بلرزه که آی میفتم تو جهنم آی خدا عذابم میده
دلم میخواد داد بزنم بگم اصلاً اینجوری که شما میگی نیست و بر عکسِ با خدا بودن یعنی آرامش یعنی اطمینان خاطر با اینکه از وقتی مسیر اعتقادیم رو عوض کردم تنشهای زندگیم زیاد شده اما هیچ وقت انقدر ته دلم آروم نبوده
ولی حیف که جرات نمیکنم
بابام دستش رو گذاشت روی شونم نگاه محبت آمیزی بهم انداخت
برو لباس هات رو عوض کن بیا بنشینیم دور هم یه ناهار دلچسب بخوریم
_چشم بابا
اومدم برم تو اتاق خودم متوجه سارا شدم که از لای در داره با نفرت من رو نگاه میکنه متوجه شدم از اینکه بابا رفتارش با من خوب شده ناراحته اصلاً فکر نمیکردم خواهرم انقدر کینهای باشه قبل از این اتفاق رابطه ما با هم خیلی خوب بود هرچی هم بهش میگم والا بلا هدف تو نبودی کس دیگهای رو معرفی کرده بودم که خدا رو هزار بار شکر میکنم اون روز فاطمه مدرسه نیومد چون اگر اومده بود حتماً اتفاق وحشتناکی میافتاد. تو گوشش نمیره و به خون من تشنه شده...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️