بابا نشست کنارش.
_حاج عباس چون بزرگ این کوچه هستی و معتمد بهت میگم. این زن فرهاد با حرفش آتیشم زده و تا من زهرم رو بهش نرسونم آروم نمیگیرم
حاج عباس یک نگاه تامل برانگیزی به بابا انداخت
_میخوای بدی رو با بدی جواب بدی؟
_حاجی چاکرتم من دین و ایمون ندارم اما تو داری مگه خدا نگفته انتقام بگیر قصاص کن چرا وقتی دست گذاشته رو ناموس من ازش بگذرم
در نگاه حاج عباس کنجکاوی موج میزنه که بدونه قضیه چیه اما چون اسم ناموس اومده نمیپرسه که چی شده
بابا ادامه داد
الان من چند ساله که توی این کوچه ساکن هستیم تا حالا دیدی با یکی دعوا کنم بچهها داشتن بازی میکردن زدن آینه ماشین من رو شکستن من حرفی نزدم، باد لاستیک ماشینم رو خالی کردن صدام در نشد گفتم بچه اند عقلشون نمیرسه، ولی از من نخواه دست گذاشته روی ناموسم جوابش رو ندم من نامرد نیستم که انگ ناموسی بهش بزنم دلم آروم بشه. میخوام مرد مردونه انقدر بهش چوب بزنم تا بفهمه باید جلوی دهن گشاد زنش رو بگیره
حاج عباس نگاه محبت آمیزی به بابا انداخت سرش رو تکون داد
_درست میگی حق با توعه ولی اینجا فرهاد خیلی تقصیر ندارهها زنش اومده یه چیزی از دهنش پرت کرده بیرون همه تو این کوچه شاهد بودن که فرهاد زنش رو زد صدای سیلی که به گوشش زد و سر صدای جیغ داد این زنَ رو همه شنیدن و فهمیدن کتک خورد اگر از کار زنش راضی بود اینجوری برخورد نمیکرد توام آقای کن برو تو خونت پسراتم وردار ببر من میرم در خونش باهاش صحبت میکنم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم