نفس عمیقی کشیدم از ته دلم خدا رو شکر کردم. وسایل سفره رو آوریم بسم الله غذا رو که تو دلم گفتم ساسان رو کرد به بابا
_منم فردا با ماهان میرم خرمشهر
بابا خوشحال از شنیدن این حرف جواب داد
_خیلی خوبه اینطوری دوتایی با هم باشید منم خیالم راحت تره
تو دلم گفتم آخه خیال من که ناراحتِ
ساسان سر چرخوند سمت من
ساعت حرکت اتوبوس چنده؟
_ شش صبح
_چه خبره کله صبح
_من چه میدونم دیگه تصمیم مشون اینجوریه، بعدم گفتن وسایل شخصی خودتون رو بردارید مثل یه دونه لیوان قاشق چنگال حوله
ساسان رو کرد به مامانم
_اینا رو که مامان جونم برام میزاره
مامانم جواب داد
_بله دیگه هر وقت کار داشته باشید من جوون میشم
ساسان لبخندی زد
_خانم خانما شما همیشه جوون ما هستی
مامانم رو کرد به من
_حتماً تو هم میخوای که من ساکت رو ببندم! آره؟
با لبخند سری تکون دادم
_مادر جان نیکی و پرسش
با این حرف من همه زدن زیر خنده دورهمی صمیمی شادی شد انقدر دلم میخواد همیشه همینجوری باشیم.
شام رو که خوردیم سفره رو جمع کردم مامانم یه سینی چایی آورد گذاشت وسط. رو کردم به ساسان
بیا بریم بخوابیم که صبح بتونیم راحت بیدار شیم
همینطور که حبه قند تو دهنش بود سرش رو تکون داد و قندش رو گذاشت گوشه لپش
_آره درست میگی بریم بخوابیم صبح سرحال باشیم
به همشون شب بخیر گفتم و اومدم تو اتاقم سرم رو گرفتم رو به آسمان خدایا یعنی میشه این سفر، مثل این دورهمی شامی که خوردیم آسوده و بیدردسر باشه، همه تلاشم رو میکنم که دلشوره نیاد سراغم اما وقتی تصور میکنم که فردا ساسان با یه اتوبوس بچه ای که سر بند و چفیه انداختن و...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم