رو به رو بشه چه حالی پیدا میکنه. یه دفعه به ذهنم اومد نکنه با من دعوا بگیره و نزاره برم سرم رو گرفتم بالا خدایا اگرمیخواد نزاره من برم خواب بمونه روی تختم دراز کشیدم و توی همین فکر و خیالها بودم که خوابم رفت. با صدای ساسان که پشت هم میگه ماهان پاشو خواب موندیم چشم هام رو باز کردم. نگاهم افتاد به ساعت شش صبحِ فوری از تخت خواب پریدم پایین و اومدم سرویس وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. و ساکم رو برداشتم با ساسان از خونه اومدیم بیرون. ساسان رو کرد به من _از کجا باید سوار اتوبوس بشیم? _مسجد _چرا مسجد؟ حرکت از اونجاست دیگه ساکت شد و قدم زنون رسیدیم به مسجد نگاهم افتاد به اتوبوسی که یه بنر سبز رنگی نصب کردن جلوش و روش نوشته کاروان راهیان نور. فوری سر چرخوندم سمت ساسان ببینم اونم بنر رو دیده. خوشبختانه متوجه نشده. صدای خلیلی به گوشم خورد _ماهان بیا بریم پایگاه زیارت عاشورا شروع شده برگشتم سمتش _سلام خلیلی _سلام زود باش عجله کن رو کردم به ساسان _تو هم میای ؟ سری تکون داد _با شه بریم ادامه دارد... کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم