از ترس خشکم زد. نمی دونم چرا من انقدر از ساسان حساب میبرم. ساسانم نگاهش روی من قفل شد. آقای امیری نجاتم داد با دست زد پشت کمرم
_راه بیفت برو سمت اتوبوس بچهها پشت سر تو میان
چشمی گفتم و پا تند کردم به سمت اتوبوس صدای آقای امیری به گوشم خورد
_بچهها سریع ساکهاتون رو بردارید بریم تو اتوبوس صبحانه رو تو ماشین میخوریم.
با شنیدن اینکه گفت ساکها رو بردارید خواستم برگردم ساکم رو از ساسان بگیرم اما جرات نمیکنم از طرفی هم میدونم اینم یکی از بهانههاش میشه که ساکتم انداختی گردن من. به راهم ادامه دادم و اومدم تو اتوبوس صندلی پشت راننده رو انتخاب کردم که ساسان تو نگاه فرمانده پایگاه و رانندهها باشه کمتر منو اذیت کنه از شیشه اتوبوس نگاه کردم بچهها همه میدویدن به سمت اتوبوس اما ساسان آروم قدم برمیداشت و این کارش خیلی به نفع منه چون اگه زود بیاد تو اتوبوس برای اینکه قدرت مانور داشته باشه که منو اذیت کنه میگه بریم ته اتوبوس اما اینطوری بچه ها صندلیها رو پر میکنن اونم مجبوره که کنار من بنشینه. آخرین نفری که از پله اتوبوس اومد بالا ساسان بود هنوز همون نگاه تند و غلیظش رو به من داره. نشست کنارم کامل چرخید سمت من. چشمهاش رو ریز کرد
_مقصد این اتوبوس کجاست؟
کمی جا به جا شدم
_داداش گفتم که خرمشهر
کشدار پرسید
_کجای خرمشهر؟
هر دو دستم رو باز کردم
_همّه جاهای دیدنیش
ریز سرشو تکون داد
_مثلاً
من و منی کردم
خب اسمش روشِ دیگه یه شهر خرم و سرسبز میتونیم هرکجاش که دلمون خواست بریم
تهدید وار آهسته لب خونی کرد
ماهان میکشمت من و فریب میدی؟
دستپاچه گفتم
_داداش چه فریبی؟
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️