تو پایگاه میگفتن این ارودی راه نوره از اینکه متوجه نشده بود راهییان نور رو گفت راه نور خندم گرفت ولی جرات خندیدن ندارم خودم رو کنترل کردم گفتم _داداش راه نور نه راهییان نور حالا همون چه فرقی می‌کنه اینها نمیرم دنبال جاهای تاریخی خرمشهر و یا به قول تو جاهای سرسبز رو ببینن دارن میرن اونجایی که یه مدت توش جنگ بوده _خیلی خوبه که بریم اونجاها رو ببینیم یه چشم غره بهم رفت و آهسته غرید _کله پوکِ بی شعور حال روحی من خوب نبود گفتم بیام اردو دلم باز شه نه اینکه برم جایی که نه امکاناتی هست و نه تفریحی هرچی کردم یه جوابی بهش بدم هیچی به ذهنم نرسید خیره شدم تو چشماش که صدای آقای امیری توجه من رو به خودش جلب کرد _ماهان جان سر چرخوندم سمتش _بله با دستش صندلی کنار ما رو نشون داد _بشین اینجا من یکم با داداشت گپ بزنم خوشحال از این پیشنهاد تو دلم گفتم _وااای تو فرشته نجات منی از پیش ساسان بلند شدم یه نفس عمیق و راحتی کشیدم نشستم روی صندلی آقای امیری امیر محمد صدام کرد _ماهان بیا پیش ما رو کردم به داداشم ساسان _من برم عقب پیش دوست هام بشینم با تکون ریزی که به سرش داد فهمیدم که میگه برو... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم