_ساسان بیدار شو باید بریم پایین برای نماز و ناهار
یه تکونی به خودش داد
_من نماز نمیخونم ناهارم هرچی بود سهم منو بگیر بیار تو ماشین بخورم
نچی کردم
_داداش پاشو اگه نمیخوای نمازم بخونی همینطور الکی بیا تو صف نماز جماعت وایسا
خواب آلو ولی عصبانی گفت
_ماهان برو سر به سرم نذار
_داداش خواهش میکنم پاشو
چشم هاش رو باز کرد نگاه تهدید آمیزی به من انداخت
_ سر به سر من نزار ماهان منو نکشون ببر تو صف نماز جماعت من نماز نمیخونم
ناتوان از راضی کردنش ناراحت تنهایی از اتوبوس پیاده شدم. قدم برداشتم به سمت مسجد وضو گرفتم و و امدم تو صف نماز جماعت . نمازم رو به جماعت خوندم از مسجد اومدم بیرون نگاهم افتاد به آقای امیری دلشوره افتاد به دلم افتاد الان میخواد بگه چرا برادرت نیومد نماز بخونه اما هیچی نگفت اشاره کرد به اتوبوس
_داداشت برای ناهار نمیاد
ببخشید گفت ناهارم رو بیار تو اتوبوس میخورم
_موردی نداره که غذاش رو ببر تو اتوبوس براش
نفس عمیقی کشیدم
_ببخشید آقای امیری من برادرم کلاً نماز نمیخونه
لبش رو گاز گرفت اخم ریزی کرد
_مگه آدم پشت سر برادرش حرف میزنه
بیا غذای داداشتو بگیرم ببر بده بهش
وارد رستوران شدم نگاهم افتاد به امیر محمد و بچه های پایگاه اونم منو دید دستش رو برام تکون داد
_بیا اینجا پیش ما
نزدیکشون شدم
_خوب جمعتون جمعه
امیر محمد لبخندی زد
_آره تو این جمع یکیمون کمه اونم تویی بشین غذا بخوریم
_باشه بزار غذای داداشم رو بگیرم تو ماشین موند بهش بدم بیام
_باش برو
اومد پیش آقای امیری...
دامه دارد...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریماین قسمت جبران دیشب هست که نگذاشتم🙏🍃🌷🍃