به خودم گفتم بالاخره متوجه میشه که پلیس اکرم رو دستگیر نکرده و با این عکس‌العملی هم که ساسان نشون داد من مطمئنم اکرم رو ساسان یه جایی پَناهش داده پس بهتره که حقیقت رو بهش بگم اما الان نه چون ممکنه سر و صدا کنه تو اتوبوس جلوی فرمانده پایگاه آبروم میره صبر میکنم اتوبوس که نگه داشت واقعیت رو بهش میگم ساسان رو کرد به من _ماهان تو از کجا فهمیدی که اکرم از بهزیستی فرار کرده و پلیس پیداش کرده؟ هاج و واج نگاهش کردم. سکوت من رو که دید پرخاش کرد _چرا زول زدی به من حرف بزن کی بهت گفت تو بد مخمصه‌ای گیر کردم اگر بگم امیر محمد گفته خب امیر محمد فقط فرارش از بهزیستی رو گفت پلیس دستگیرش کرده رو من از خودم حرف درآوردم. همینطوری ساکت زل زدم بهش مامشت کوبید به بازوم _حرف بزن با توام دستم رو گذاشتم رو بازوم _اوخ اوخ اوخ چه دردم اومد چرا میزنی داداش چشم هاش رو هم براق کرد _عه، نمیفهمی بهت چی میگم یا خودت رو زدی به نفهمی نمی دونم چرا از دهنم پرید گفتم _دومیش عصبانی برگشت سمت من دستش رو گذاشت روی گلوم و فشار داد و با حرص ولی آهسته غرید بیشعور من رو دست میندازی... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ جمعه ها و ایام تعطیل داستان نداریم