قسمت چهارم
حدود سه ماه آموزش رفتند و آموزشهای نظامی دیدند، بعد اومدن مرخصی ،مرخصیشان به مدت یک هفته بود و در این هفت روز همه دغدغهاش بودن با من بود و تمام نگرانیاش زندگی من بود.😭😭😭
🍃🌷🍃
همیشه میگفت: "تمام فکر من زندگی توست و اینکه شاد و خوب زندگی خواهی کرد."
با توجه به اینکه
#برادرم با ما زندگی نمیکرد اما برای رفتن به
#جبهه نیاز به رضایت پدرم داشتند.
🍃🌷🍃
و آن سال که نامه رضایت را آوردند تا پدرم امضا بزند، پدرم مخالف رفتنش بود وگفت: «اونجا نقل و نبات پخش نمیکنند،
#جنگه و آدم را میکشند»در جواب پدرم گفت:« پدرم
#سر من که از
#سر
#امام حسین(ع)🌷بالاتر نیست.» و با این حرفش پدرم ساکت شد و رضایت داد تا به
#جبهه برود.
🍃🌷🍃
هیچ وقت آخرین شبی که با هم گذراندیم را از خاطرم نمیبرم، هفت روز مرخصی آمده بود و طی این هفت روز میآمدخونمون و بهم سر میزد و جویای حالم میشد تا اینکه به شب آخر رسید.
آن شب تا سه صبح بر روی یک بالش سر بر بالین گذاشته بودیم😭😭😭 و از خاطرات دوران پرورشگاه میگفتیم، گریه میکردیم و میخندیدیم.😭😭
🍃🌷🍃
ادامه دارد👇👇