تا ساعت دوازه شب که رسیدیم به اردوگاه با امیر محمد از خاطراتمون گفتیم و خندیدیم اتوبوس ایستاد همه پیاده شدیم اومدم کنار ساسان ایستادم صدای آشنایی گفت _به به شما کجا اینجا کجا با ساسان برگشتیم به سمت صدا نگاهم افتاده به آقا فردین رفیق بابام تو دلم گفتم خدای من این دیگه از کجا پیداش شد همزمان من و ساسان گفتیم _سلام جواب سلام ما رو به گرمی داد لبخند معناداری زد شما کجا راهیان نور کجا نکنه معجزه شده یا یواشکی باباتون اومدین من که ترجیح دادم ساکت باشم که مبادا حرفی بزنم خرابکاری بشه ساسان با اِن و مِن جواب داد _اینجا هم یه جای تفریحیِ دیگه ما اومدیم ببینیم چه خبره _خبر خاصی نیست یه روزی اینجا جنگ بوده ساسان پرسید _شما اینجا چیکار میکنی؟ _من کامیون رو فروختم اتوبوس خریدم الان هم مسافر آوردم اینجا ساسان گفت _به سلامتی مبارکتون باشه صدای آقای امیر اومد _بچه ها بیاید بریم باید استراحت کنید ساسان رو کرد به آقا فردین _با اجازتون ما بریم خدا حافظی کردیم دو قدم که از آقا فردین دور شدیم ساسان ناراحت و عصبی گفت _عجب بد بختی گیر کردیما اگه به بابا بگه چیکار کنیم... ادامه دارد... کپی حرام⛔️