ای خدا این داداش من خیلی خوب و مهربونه هدایتش کن از تخت اومدم پایین و سر جای خودم دراز کشیدم یه دفعه به فکرم رسید گوشیش رو بردارم یه چند تا رمز بزنم شاید بتونم بازش کنم و سر در بیارم دیشب اکرم باهاش چیکار داشته. آروم از تختم اومدم پایین و از پله های نردبون رفتم بالا نگاهم رو دادم به دور تا دور تخت گوشی رو نمیبینم آروم گوشه بالشتش رو آوردم بالا عه گوشیش رو گذاشته زیز بالشتش، خیلی با احتیاط که بیدار نشه گوشی رو از زیر بالشتش کشیدم و برش داشتم اومدم پایین با شنیدن صدای یکی از بچه ها که گفت _گوشی یه وسیله شخصی ایست لا تجسس برگشتم دیدم ملکی مسئول اردویی پایگاست از اینکه دیده بود من یواشکی گوشی داداشم رو برداشتم خیلی خجالت کشیدم و گفتم _یه مسئله‌ای برای داداشم پیش اومده که احتیاج به کمک داره باید پیامهاش رو بخونم _داداشت اگه احتیاج به کمک داشته باشه حتماً از تو کمک می‌خواد وقتی ازت کمک نمیخواد بعد تو، توی کارش سرک میکشی مزاحمی _یه مسائلی هست که نمی‌دونی ابرو داد بالا و لبش رو برگرداند _درست میگی من همه چی رو نمی‌دونم اما اینکه نباید به وسله شخصی دیگری دست بزنی این رو همه می‌دونن خدا را شکر که بعد از گفتن این حرف رفت و منتظر جواب نموند چون واقعاً جوابی نداشتم بهش بدم به حرفش فکر کردم درست میگه نباید به وسیله شخصی کسی دست زد، اونم اینجا که هم خدا ناظر بر کارهای ما هست همه شهدا اگه شهدا از دست من نارحت بشن و ازم رو برگردونن من چیکار کنم... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم