متوجه ملکی شدم که اومد کنار میزمون ایستاد رو به من و ساسان گفت _صبحانه‌تون رو بخورید باید بریم جایی ساسان لبخندی زد _چشم ملکی رفت و من و ساسان شروع کردیم به خوردن صبحانه رو کردم به ساسان _یه حرف‌هایی رو می‌خوام بهت بگم ولی ترش نکن بیا با هم حلش کنیم _باز چه گلی کاشتی _ببین اکرم که از بهزیستی فرار می‌کنه برای بهزیستی خیلی بد میشه برای همین دارن پیگیری می‌کنن پیداش کنن تو خودت صادقانه بیا برو همین حرفا رو به مسئول بهزیستی بگو یا نه به اکرم بگو برگرده بهزیستی بگه خودم فرار کردم بعدش پشیمون شدم برگشتم اصلاً از توام حرف نزنه من به ماهان گفتم از رفتارهای ساسان پیداست که اکرم رو یه جایی نگه داشته چشم هاش رو بهم براق کرد _تو بیخود کردی گفتی دستم رو گرفتم جلوی ساسان _آروم باش داداش مطمئن باش امیر محمد تا من بهش نگم به هیچکس نمیگه سرشو تکون داد _عجب غلطی کردم با تو اومدم مسافرت ادامه دارد... کپی حرام⛔️ جمعه ها وروزهای تعطیل داستان نداریم