رسیدم بهش روبروش ایستادم حالش خیلی منقلبِ و رفته تو فکر بهش گفتم
_سلام داداش
سنگین سرشو تکون داد و زیر لب جواب داد
_سلام
_خوبی؟
نفس عمیق کشید و پوفی داد بیرون _نمیدونم حالم یه جوریه
_چه جوریه؟
_تو فکر این شهیدی هستم که اسمش شهید ابراهیم هادیِ عجب پسری بوده چه قهرمانهایی داریم و خبر نداریم چقدر از خود گذشته بوده
_اگه میخوای بیشتر در موردش بدونی میتونیم از آقای امیری بپرسیم منم نمیشناختمش الان که سردار گفت فهمیدم یه همچین شهیدی هم بوده
دستش رو گذاشت روی شونه ام
_ازت ممنونم که باعث شدی من به این سفر بیام
ابرو دادم بالا لبخند پهنی زدم
_راست میگی داداش واقعاً خوشحالی؟
تا قبل از اینکه صحبتهای سردارو گوش کنم نه ناراحت رفتارهای تو بودم اما بعد از شنیدن صحبتهای سردار به خودم میگم چقدر بیخبر از دنیا بودم
لبش رو برگردوند
_ماهان چرا انقدر بابا با اینا لجه به جون خودم که اصلاً اینها رو نه دیده و نه شنیده بریم خونه به هر قیمتی تموم بشه همه رو براش تعریف میکنم بهش میگم باید برا من توضیح بدی که چرا با خدا بدی با دین بدی با انقلاب بدی با شهدا بدی والا از وقتی ما توی اون خونه چشم باز کردیم فقط فحش و توهین به مقدسات شنیدیم یه ذره چیزی هم که میدونیم تو مدرسه یاد گرفتیم ما هیچ وقت جرات نداشتیم پامون رو توی یه هیئت بذاریم نمیفهمم چرا
حرفهای ساسان را که شنیدم اشک توی چشمم جمع شد باورم نمیشه شهید هادی به این زودی حاجت منو داده
ساسان دستش و آورد بالا سرش رو تکون داد
_چرا چشمات گریهای شد
چونه لرزوندم...
ادامه درد...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم