آخه مادر من بگو به کی امیدواری و کی به جز خداوند قدرت داره که مشکلات ما را حل کنه ولی حیف نمیتونم این حرفا رو بهشون بزنم
نگاهم افتاد به در اتاق سارا رو کردم به مامانم
_سارا خوابِ؟
صدای سارا از تو اتاقش بلند شد
_نخیر بیدارم نمیخوام قیافه نحس تو رو ببینم
_با من بدی با ساسان که بد نیستی لااقل بیا برادر بزرگت را ببین
_نمیخوام اونم لنگه توئه
ساسان سری تکون داد و قدم برداشت سمت اتاق سارا دو تا تقه به در زد صدای سارا بلند شد
_هرکی هستی برو گمشو هیچ کدومتون رو نمیخوام ببینم
رو کردم به مامانم
_درمان شدن سارا کار دکتر و دارو نیست باید براش دعا کنیم شِفا بگیره
یه مرتبه در اتاقش رو باز کرد مثل خروس جنگی حمله کرد بهم نرسیده به من ساسان دستش رو گرفت
_ عه سارا جان به خودت مسلط باش
سارا با اون یکی دستش که آزاد بود بلند کرد که بکوبه تو صورت ساسان که اون دستشم مثل برق تو هوا گرفت
ساسان برگشت یه نگاه تندی به من انداخت
_تا وضعیت رو از این خرابتر نکردی یه دقیقه برو بیرون
نگاهم رو دادم به مامانم
_دلم برات یه ذره شده میخوام بمونم پیشت اما سارا وحشی شده مجبورم برم بیرون
سارای جیغ کشید
_وحشی خودتی امشب یه آشی برات درست کنم که یه وجب روغن روش باشه میری راهیان نور الکی به بابا میگی میری اردوی خرمشهر هم دست تو رو، رو میکنم و هم دست ساسان رو
از اتفاقی که برای سارا افتاده واقعاً ناراحتم و همیشه شرمندهام و عذاب وجدان دارم اما سارا دیگه داره شورش رو در میاره از این حرفشم خیلی عصبانی شدم اومدم روبه روش ایستادم...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم🌷