ساسان ناراحت از حرفهای بابا سرش رو انداخت پایین و ساکت شد
به خودم گفتم: من با این بچه گیم دارم حرفهای بابام رو درک میکنم نمیدونم چرا ساسان نمیخواد قبول کنم از طرفی مگه اکرم شرایطش رو پذیرفته. خیلی دلم میخواد ببینم چی بهش گفته آخه اون دختری که تو خیابونها ول گرد بوده با اون سگش. چه جوری شده که قبول کرده بیاد توی خط خدا و قرآن و اهل بیت. نکنه از سر ناچاری و بیپناهی باشه بیچاره ساسان داداشم خیلی خوبه حقش نیست که فریب بخوره ای کاش آدرس اکرم رو به من میداد تا خودم براش تحقیق کنم ببینم این دختره راست میگه یا کلک تو کارشِ. ساسان از اونایی که میگن عاشق کور میشه شده واقعیت رو نمیبینه
بابا رو کرد به مامانم
_خانوم نمیخوای به ما ناهار بدی
مامان که همه هوش و حواسش پیش ساسان بود که بفهمه این دختر کیه و شک ندارم که میخواد بدونه چه شکلیه یه لبخند زورکی به لباش نشست و در جواب بابا گفت:
_چشم الان میارم
بابا رو کرد به من
_پاشو به مادرت کمک کن
از جا بلند شدم و اومدم آشپزخونه
مامانم زیر لب زمزمه کرد
_این دختره که ساسان گفت همون خبری بود که میخواستی بدی دیگه درسته؟
آهسته جواب دادم
_آره
_تو دیدیش میشناسیش
_آره من اول تو پارک دیدمش و به ساسان معرفیش کردم
تیز برگشت سمت من گرهای توی ابروهاش انداخت
_تو معرفیش کردی؟
_آره مامان
_الان نمیتونم بعداً به سر فرصت میشینی برام توضیح میدی که چی شده
ابرو انداختم بالا
_نوچ نمیتونم بگم شاید ساسان ناراحت شه
مامانم با چهره درم و غضب آلوده رو کرد به من...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️