طاقت گریه‌ها و اشک ریختن‌های مامانم رو ندارم الان یک هفته است که نشسته و داره زار میزنه و نمی‌دونه ساسان کجاست. برادرم توبه کرده. اما نمی‌دونه که اینم گناه بزرگیه که مادرت رو چشم به راه بگذاری از طرفی هم خونواده من مرغشون یه پا داره بگن نه یعنی نه مامانم تو گریه‌هاش هم دلش برای ساسان تنگ شده و نگران کجاست و هم اصلاً کوتاه نمیاد که اکرم عروسش بشه می‌زنه تو سرش میگه _خاک بر سرم ک دختر فراری خیابونی می‌خواد بیاد اینجا بشه عروس من داره مورمورم میشه برم بهش بگم که ساسان کجاست از طرفی هم اوضاع انقدر وخیمه که اگر ساسان بفهمه من جاش رو به پدر مادرم گفتم شاید دیگه هیچ وقت داداش قبلی من نشه الهی هیچکس به لحظاتی که من دچار شدم دچار نشه سخته بین احساس پدر مادر و برادرت گیر کنی من همشون رو دوست دارم ولی گریه‌های مادرم مثل خنجریه که به قلبم می‌خوره یه بسم الله الرحمن الرحیم گفتم رو کردم به مامانم _مامان یه چیزی بهت بگم قول میدی هم دنبالش رو نگیری و هم به بابا نگی مامانم اشکهاش رو پاک کرد بی‌حوصله رو کرد به من _ تو هم دلت خوشه ماهان من اعصاب راز شنیدن و قول دادن رو ندارم _آخه در مورد ساسانِ مثل برق سر چرخوند سمت من _چی در مورد ساسان! کمی صداشو برد بالا تو می‌دونی کجاست؟ سر تکون دادم _آره با غیض و تندی گفت _آره و آجر پاره پسره بیشعور تو از جای برادرت خبر داری و نشستی داری اشکای منو تماشا می‌کنی زود بگو ببینم کجاست؟ ای داد بیداد اوضاع خراب شد قدر دادنی در کار نیست... ادامه دارد... کپی حرام⛔️