من و مامانم تا ساعت سه نصف شب که بابام اومد بیدار بودیم فقط من جرات نمی‌کردم با مامانم حرف بزنم چون خیلی حال روحیش به هم ریخته است بابا کلید انداخت در رو باز کرد اومد تو خونه دویدم جلوش _بابا چی شد؟ بابا سری تکون داد و بغض کرد _هیچی بابا بچه رو تحویل سرد خونه دادیم اومدیم متوجه چشمای بابام شدم انقدر که گریه کرده پلک‌هاش متورم شده بابا نشست روی مبل مامانم رو کرد بهش _خسته شدی بگیر بخواب بابا آهی کشید _خوابم نمی‌بره زن رو کردم به بابام _یه چیزی بگم بابا ناراحت نمیشی مامانم پرید تو حرفم _چرا ناراحت میشه برو توی اتاقت بگیر بخواب _خوابم نمیاد مامان بابام ساعت چرخوند سمت من _چی می‌خوای بگی بابا بگو _بابا من می‌ترسم یه وقت ساسانم بهش فشار روحی بیاد مثل شهرام بشه کوتاه بیاید بذارید اکرم رو بگیره بابا خدا شاهده اکرم دختر بدی نیست، یعنی اول بوده اما الان پاک پاکِ بابا یه آهی کشید و سرش رو تکیه داد به مبل مامانم رو کرد به من _خوب دیگه حرفتو زدی برو تو اتاقت بگیر بخواب مگه نمی‌بینی چقدر حال بابات بده دلم می‌خواد پیش بابا مامانم باشم ولی دیگه مامان انقدر اصرار می‌کنه منم اومدم تو اتاقم صدای حرف زدن مامانم با بابام اومد اصلاً دلم نمی‌خواد فال گوشی کنم ولی این یه مورد استثناعه گوشم رو چسبوندم به در و همه حواسم رو جمع کردم ببینم چی میگن صدای مامانم به گوشم خورد... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم