مامانم از اینکه من و سارا رو سر یه سفره در حال گفتگو دید از تعجب خشکش زد چند ثانیهای فقط به ما نگاه کرد و لبخند دندون نمایی زد رو به منو سارا گفت
_معجزه شده؟
سارا فقط به مامانم نگاه کرد اما من جواب دادم
_بله معجزه شده اما معجزه الهی همون خدایی که ما جرات نمیکنیم توی این خونه اسمش رو بیاریم
مامانم بی توجه به حرف من نشست کنارمون دست سارا رو گرفت
_خوبی عزیزم دلت جیگر خواسته بوده
سارا لبخند کم رنگی زد
_ممنون مامان حالم بهتره آره دلم جیگر خواست ماهان برام خرید
صدای ساسان به گوشم خورد
_حالا نمیشد این جیگرهاتونو صبر میکردید ما هم بیایم با هم بخوریم.
چند تا دونش توی سینی باقی مونده با دستم اشاره کردم به سینی و سرم رو گرفتم بالا
_بفرما داداش بقیهاش قسمت شما بود
ساسان نشست سر سفره و لقمه گرفت گذاشت دهنش رو کرد به مامانم
_میبینی این نامردها رو ما که میریم بیرون صور و سات میچینند برای خودشون اما فکر کردن زرنگن ما از اینا زرنگتریم چون به موقع خودمونو رسوندیم
از این شوخی ساسان سارا زد زیر خنده و رو کرد به ساسان
_نوش جونت داداش بخور
چشمهای مامان پر از اشک شد با اینکه دلیلش رو میدونستم دلم سوخت پرسیدم
_چرا گریه میکنی
ساسان و سارا نگاهشون رو دادن به مامان
مامانم با بغض نگاه محبت آمیزی به سارا انداخت و لب زد
_عزیزم خیلی وقته صدای خندههای قشنگت توی این خونه نپیچیده بود
یه لحظه به ذهنم رسید الان تا تنور داغِ بچسبونم گفتم
_مامان جان اگر میخوای از این خندهها از همه ماها توی این خونه بپیچه به خواسته داداش ساسانم بد قلقی نکن اکرم رو با خنده و شادی بیار اینجا...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️