اقدس خانم هرچی گفته بود. راست بود، بردارهای من، هم ظاهرشون هم رفتارهاشون، خیلی بد و خجالت آور بود، و چوب کارهاشون رو. من داشتم میخوردم، اولش نا امید شدم، ولی بعدش دوبار آتش عشقش در دلم شعله ور شد، به خودم. گفتم، باید یه جوری من خودم با عباس صحبت کنم، بگم رفتارهای داداشم ربطی به اعتقادات من نداره، شب و روزم شده بود فکر کردن، زندگی با عباس، یه روز شهره خانم مادر یکی از دوستهای داداش وسطیم اومد برام خواستگاری، حالم داشت بهم میخورد، شهرخانمم، همینطور پشت سر هم داشت از پویا پسرش تعریف میکرد، مامان منم گوش میکرد، هرچی من میگفتم نه، دوباره چند روز دیگه شهره خانم با یه جعبه شیرینی میومد خونه ما، اخر دلم طاقت نیاورد، گفتم، شهره خانم، شما باید یه دختری رو برای پسرتون بگیرید که مثل پسرتون باشه، ما از نظر اعتقادی به هم نمیخوریم، لبخندی زد، گفت، پسرم پویا دنبال یه دختر آفتاب مهتاب ندیده‌است، میگه حالم از این دختر ولگرهای خیابونی که خودشون رو رنگ و وارنگ درست میکنن بهم میخوره، این دخترها به درد دوستی میخورن، برای زندگی کردن خوب نیستن ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃