ساسان مامانم رو صدا زد و پیشنهادش رو داد
مامانم سری تکون داد نفس عمیقی کشید جواب داد
_چی بگم از کار خدا، آره ساسان جان من یک سرویس طلا خریده بودم که سر عقد تو بدم به زنت. ولی بابات بهم گفت حق نداری این کار رو بکنی اکرم لیاقت این سرویس طلا رو نداره. الان چارهای جز اینکه تو بمونی خونه از بابات نگه داری کنی نداریم.
خرج خونه هم که دروغ نمیشه پس من مجبورم همون سرویس طلا رو بفروشم خرج بیماری بابات کنم، بابایی که نگذاشت این هدیه به اکرم برسه پولش داره خرج بیماری خودش میشه ای کاش الان که افتاده توی رختخواب بفهمه داره چوب خدا رو داره میخوره یکم به خودش بیاد انقدر کفر نگه دستم از سر این دختر برداره.
نگاهش رو داد به ساسان
_ امروز عصر با هم بریم سرویس طلا رو بفروشیم پول تو دست بالمون باشه
من عمیقاً رفتم تو فکر. وقتی خدا میگه توبه کنید گناهانتون رو میبخشم انقدر مهربونه که هوای دل شکسته یک گناهکار توبه کار رو هم داره. صدای اذان ظهر از مسجد بلند شد بابا فقط عکسالعمل داره هیچ حرفی نمیتونه بزنه به خودم گفتم بگذار جلوش نماز بخونم ببینم خوشش میاد یا بدش میاد اگر خوشش بیاد یعنی اینکه یا توبه کرده یا پشیمونه میخواد توبه کنه اما اگر بدش بیاد هیچ فرقی نکرده وضو گرفتم از توی اتاقم مهرم رو آوردم روبروی بابا ایستادم و دستم رو به نشونه تکبیر گفتن کنار گوشم بردم. بابا نگاهش رو دوخت به من. الله و اکبر نماز رو گفتم و چهار رکعت نماز ظهر رو خوندم و سلام دادم سرم رو گرفتم بالا نگاهم رو دادم به صورت بابام. هیچ عکسالعملی نشون نداد فقط خیره شده به من. نماز عصرم رو هم خوندم...
روزهای تعطیل داستان نداریم