شنیدن حرفهای اون آقا بر سر مزار شهید رئیسی روی ما تاثیر گذاشت که تا نزدیکیهای هتل با هم حرف نزدیم من دلم طاقت نیاورد رو کردم به امیر محمد
_اون آقا درست میگفت به نظرت چرا مردم ما قدر نشناسی کردن فکر نمیکنن اینطوری خدا هم از اونها قهرش میاد و یک سری خیرات و برکات رو از روشون برمیداره
امیر محمد جواب داد
_چرا دیگه همینطوری که تو میگییِ حالا مامان من میگه مردم خودشون انتخابشون درست نیست بعد همونا اعتراضشون هم بیشترِ
_من که خیلی ناراحت شدم حالم گرفته شد ما که شرایط رای دادن نداشتیم اما خدا شاهده اگر داشتیم قطعاً به کسی رای میدادیم که ادامه دهنده راه شهید رئیسی باشه.
انقدر گرم حرف زدن شدیم که متوجه نشدیم کی رسیدیم پشت در اتاقهامون هر دو در زدیم و در رو باز کردن وارد اتاق شدیم سلام کردم مامان بابام جواب سلامم رو گرفتن بابام نگاهش رو داد به من
_زیارت قبول بابا حرم خلوت بود یا شلوغ؟
خیلی شلوغ بود بابا، ما برای اینکه دستمون رو به ضریح امام رضا برسونیم خودمون رو دادیم تو موج جمعیت
_لباسهاتو در نیار با منم بیا
باشه گفتم و نشستم لب تخت. نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم رو کردم به مامانم
_سارا کو
با فاطمه رفتن حرم را زیارت کنند
بابام صدام زد
_ماهان بیا کمک کن کفشهای منو پام کن
چشمی گفتم و نشستم کمک کردم کفشهاش رو پاش کرد نشست روی ویلچر و به من گفت
_عصا من رو بیار تو حرم کنار من باشی نمیخوام جلوی آقا بشینم روی ویلچر میخوام روی عصام بایستم
سر تکون دادم
_چشم بابا
مامانم ویلچر بابا رو هول داد از اتاق اومدیم بیرون در را بست...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️