با اشتها نون و تخم مرغ رو خوردم شهر بانو بهم گفت
_حسن حموم آبادی خراب شده آب گرم کنم خودت رو میشوری آخه بدنت بو میده
سر تکون دادم
آره، مادرم که مریض شد کسی من رو حموم نبرد
شهر بانو ناراحت شد سرش رو کج کرد
_آخی مادرت کجاست که مریضِ
چشمهام پر اشک شد
_مادرم مُرد
زد روی پاش
_عه، کِی مُرده
همین امروز خاکش کردن
زد زیر گریه
_الهی برات بمیرم تو همین امروز مادرت مُرده
اشکهام مثل بارون از چشم هام سرازیر شد و جواب دادم
_آره
دستش رو گذاشت روی سینهش سرش رو گرفت بالا و نفس صدا داری کشید
_واای دارم خفه میشم
چند لحظه ای هر دو با هم گریه کردیم. شهر بانو پرسید
_بابات کجاست؟ خواهر برادر چی داری؟
قول میدی بهت بگم به کسی نگی
اره حسن قول میدم بهم بگو
_ بابام مریض شد و بعدش مرد مادرم من و خواهرم رو آورد به اون روستا که گندم جمع کنیم یه مرده با مامانم عروسی کرد ولی خیلی بددجنس بود و من و کبری رو اذیت میکرد. مامانم کبری رو فرستاد کلفتی بعدم مریض شد امروزم مرد منم ترسیدم برم پیش یدالله و اومدم اینجا. ولی قول بده این حرفها رو به کسی نگی
باشه حسن جان به هیچ کسی نمیگم. ایکاش بلد بودم برای مادرت حلوا درست میکردم ولی حتما براش قرآن میخونم
خودمم سوره کوچیکهای قرآن رو بلدم الان براش میخونم
شهر بانو رفت قران آورد منم از حفظ برای مادرم قرآن خوندیم