حبیبه خانم وارد اتاق شد رو به شهر بانو به تندی صداش رو برد بالا
_من مُردم یا بابات که نشستی داری قرآن میخونی پاشو با این پسره برو تو حیاط از چاه آب بکشید برید تو اغل گوسفندا آبخوریشون رو پر کنید
میدونستم که باید توی این خونه کار کنم سریع از جام بلند شدم و رو به شهر بانو گفتم
پاشو بریم کاری رو که مادرت میگه انجام بدیم
شهر بانو قرآن رو بست و گذاشت رو تاقچه با هم اومدیم توی حیاط از چاه آب کشیدیم و آبخوری گوسفندان رو پر کردیم، شهر بانو رو کرد به من
_حسن دلو رو پر آب کن بیار تو مطبخ بریز تو دیگ بزاریم روی اجاق داغ بشه تو خودت رو بشوری
باشه ای گفتم و دلو رو انداختم توی چاه پر آب شد بردیم توی مطبخ ریخیم توی دیگی که روی اجاق بود. چند بار رفتم دلو رو پر کردم و ریختم توی دیگ تا پرشد شهربانو یه تشت بزرگ گذاشت کنار دیگ و یه پارچه رو هم چند تا زد گذاشت نزدیک تشت نگاهش رو داد به من
برو توی این تشت وایسا صابونم برات گذاشتم کنار تشت بردار خودت رو بشور آخرشم آب بریز روی پات و روی این پارچه وایسا
یه بخچه بهم نشون داد
_این تو لباس هست تنت کن تا من لباسهات رو بشورم بعدن لباس خودت رو بپوش
شهربانو رفت لباسهامو درآوردم توی تشت ایستادم خودم رو شستم آخر سرم آب ریختم روی پاهام و روی اون پارچه ایستادم داشتم خودم رو خشک میکردم که نگاهم افتاد به آب تشت آب سیاهه سیاه شده. لباسهام رو پوشیدم شهربانو رو صدا زدم اومد توی مطبخ گفتم بیا این آبهای تشت رو خالی کنیم آب رو که دید خندهای کرد
_حسن چقدر چرک ازت ریخته
سر تکون دادم
آره خودمم احساس سبکی میکنم...
جمعهها و روزهای تعطیل داستان نداریم