دوتایی آب تشت رو خالی کردیم و تشت شستیم از مطبخ اومدیم بیرون. سر سفره شام آقا اسماعیل رو کرد به من _فردا صبح زود از خواب بیدار میشی و گوسفندها رو میبری بیرون برای چرا غروبم میاریشون سر به هوا بازیم در نمیاری یادت باشه اینجا برای غذایی که میخوری و تو رختخواب گرم و نرمی که میخوابی باید کار کنی من اینجا نون مفت ندارم به کسی بدم بخوره
طرز حرف زدنش خیلی ناراحتم کرد اما چارهای ندارم باید گوش کنم
صدای آقا اسماعیل دوباره اومد
_پسر گوشت با منه یا نه
نگاهی بهش انداختم گفتم
_آره فردا صبح گوسفندها رو میبرم بیرون غروبم میارمشون
اسماعیل رو کرد به زنش
_یه لقمه نون براش میزاری که ناهارشم همون بیرون بخوره
حبیبه جواب داد
صبح تخم مرغ آب پز میکنم میذارم لای نون ببره
شهربانو رو کرد به باباش
بابا نمیشه حالا حسن فردا رو استراحت کنه از پس فردا بره
نگاه چپی به شهربانو انداخت
تو کار بزرگتر دخالت نکن بشین سر جات
شهر بانو ساکت شد و حرفی نزد سفره شامو جمع کردیم حبیبه خانم تو اتاق بچهها یه تشک برای من پهن کردن لحاف و بالشتم بهم داد و گفت
بگیر بخواب که صبح زود بتونی بیدار شی
چشمم رو که گذاشتم روی هم مادرم رو دیدم داشت میرفت دنبالش دویدم و داد زدم
ننه معصومه صبر کن منم بیام
ننهم برگشت نگاه با محبتی بهم انداخت
نه قاسم جان تو الان وقتش نیست که بیای برگرد برو. ولی من تو خواب با گریه التماس میکردم که منو ببر با صدای اذان مسجد از خواب بیدار شدم انقدر گریه کرده بودم که بالشتم خیس اشک شده بود با نگاهم دنبال مادرم میگشتم فکر میکردم واقعی دیدمش
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
جمعهها و روزهای تعطیل داستان نداریم