به خودم اومدم متوجه شدم که خواب دیدم ولی اینجا کجاست چقدر جام غریب که یه دفعه به یادم اومدم که دیروز بعد از فوت مادرم من اومدم اینجا. از جام بلند شدم و آروم قدم گذاشتم توی حیاط لب حوض وضو گرفتم برگشتم بیام تو اتاق که دیدم اسماعیل پشت سرم ایستاده بهم گفت _تو نماز میخونی جواب دادم __آره کی بهت نماز یاد داده _ننه‌م سری تکون داد _خوبه برو بخون اومدم تو اتاق از روی طاقچه جانماز برداشتم نماز صبح رو خوندن و دو رکعت‌م برای ننه‌م خوندم به خودم گفتم الان بابام توی اون دنیا دلش میشکنه میگه برای ننه‌ش نماز خوند برای من نخوند دو رکعتم برای بابام خوندم. نمازم تموم شد نشستم سرم رو تکیه دادم به دیوار دلم برای ننه‌م تنگ شد و گریه‌ام گرفت صدای اسماعیل اومد _حسن در اتاق رو باز کردم _بله بیا تو اتاق ما صبحونت رو بخور با شعبون گوسفندها رو ببرید چرا شعبون یه دو روز باهات میاد تا تو یاد بگیری بعد از اون دیگه باید خودت تنهایی گوسفندها رو ببری چرا باشه ای گفتم و اومدم توی اتاقشون. دیدم شهر بانو هم سر سفره نشسته رو بهش گفتم _سلام با لبخند جواب داد _سلام نشستم سر سفره حبیبه خانم یه لواش نون و یه کم پنیر و یه چایی شیرین کرده گذاشت جلوم خوردمش الهی شکر گفتم و از سر سفره بلند شدم. حبیبه خانم یه تخم مرغ آب پز پوستش رو گرفت و گذاشت لای یه لواش نون و پیچید لای یه پارچه گرفت رو به من _بیا اینم ناهارت ازش گرفتم برگشتم اتاق خودم لباس تنم رو در آورد لباسهای خودم رو که شهر بانو شسته بود رو تنم کردم از در اتاق اومدم بیرون... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ جمعه‌ها و روزهای تعطیل داستان نداریم