شروع کردم به نی زدن، لبخندی روی لباهش نشست
_خوب میزنی
نی رو از روی لبم برداشتم
_شعبون یادم داد
تا عصر عمو ابراهیم پیشم موند عصر دانیال رو از خواب بیدار کردیم با هم دیگه گله گوسفندها رو آوردیم خونه، عمو ابراهیم تا چشمش به اسماعیل افتاد نگاه تندی بهش انداخت
_تو خجالت نمیکشی برای این بچهای که از صبح تا عصر میخواد تو بیابون بمونه و این گله گوسفند رو جمع کنه براش یه لقمه اونم کوچیک نون ترشی میگذاری بعدم بچهتم دنبالش میفرستی که نصف لقمه شم دانیال بخوره.
این بچه باید با باد هوا برای تو کار کنه مرد دست از این خساستت بردار خجالت بکش انصاف داشته باش
اسماعیل آقا نچی کرد
_چی میگی داداش امروز حبیبه کلی خوراکی گذاشت برای دانیال دیگه به لقمه حسن احتیاجی نبوده که بهش بده
_آره براش گذاشته اما تا ظهر همه خوراکیهاشو خورده حسن که اومده غذاشو بخوره گفته نصف لقمتم بده من بخورم
حبیبه خانم از توی اتاق اومد بیرون نگاهشو داد به جمع
_چی شده چرا دارید سر و صدا میکنید
عمو ابراهیم سر چرخوند سمت حبیبه خانم
_سرصداها سر خسیس بازیها و گدا بازیهای شماهاست که بچههات رو میشونی سر سفره میگی سیر بخورن بعد کارگرتو گرسنه میفرستی چوپونی شما به این بنده خدا پول که نمیدید لااقل شکمشو سیر کنید
اسماعیل آقا رو کرد به حبیبه
_برو تو اتاق درم ببند
حبیبه خانم لبهاش رو نازک کرد و نگاهی به عمو ابراهیم انداخت رفت تو اتاق در رو هم روی خودش بست اسماعیل رو کرد به داداشش
_باشه از این به بعد میگم حبیبه براش خوب غذا بذاره که سیر بشه اینطوری خوبه تو راضی میشی؟...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️
جمعهها و روزهای تعطیل داستان نداریم