رو کرد به مادرش و گفت: «سکه دم دست داری بهم بدی؟»
محترم سادات دست کرد تو جیب پیراهنش و یک سکه درآورد. سید مجتبی به من گفت:
«شیری یا خط؟» گفتم: «شیر.» سکه را انداخت بالا ولی وقتی افتاد روی زمین، خط اومد. سکه رو برداشت و به مادرش داد و گفت: «اول من میدوم و زو میکشم.»
محترم سادات با لبخند گفت: «قبول، برو.»
سید مجتبی شمرد «یک، دو، سه!» و شروع کرد به زو کشیدن و دویدن از درخت نزدیک ایوان تا درخت ته حیاط. زو کشید و نفسش را نگه داشت. وقتی به نزدیک ایون رسید، چند نفس عمیق کشید و گفت: «حالا نوبت توئه! منم یک، دو، سه!» دویدم، اما نزدیک ایوان نفسم کم آمد و صدای زوم بند آمد. سید مجتبی از خوشحالی میپرید بالا و پایین و میگفت:
«خودم بردم! خودم بردم!»
چون با سید مجتبی هم سن و سالیم بازی باهاش به من خیلی خوش میگذره بازی میکردیم و با هم قهقه خنده میزدیم صدای خندههامون تو حیاط میپیچید و حس شادی را به دل همه میاورد. محترم سادات با محبت به ما نگاه میکرد و گاهی با صدای بلند به بازی ما میخندید. تو دل حس کردم که اینجا، در کنار محترم سادات و پسرش، میتونم کمی از غمهام فاصله بگیرم.
بازی ما پر از شور و شوق بود و هر بار که یکی از ما پیروز میشد، با خنده و شادی تشویقمون میکرد. یک لحظه به یاد روزهایی افتادم که در کنار مادرم بودم و با کبری بازی میکردم. حسرتی در دلم نشست و آهی از ته دل کشیدم. اون موقع هم مادرم رفتارش مثل محترم سادات بود...
کپی حرام⛔️