یه روز توی حیاط زیر شیر آب داشتم ظرف میشستم که در خونه‌مون رو زدن، از همون پشت در گفتم کیه، صدای حاج خانمی اومد، باز کن مادر، چادرم رو از روی بند لباس برداشتم سرم کردم در رو باز کردم، دیدم یه حاج خانم با یه خانم جوانتر پشت در هستند، سلام کردم جواب گرفتن، حاج خانم گفت خونه اقای رضایی اینجاست گفتم بله با لبخند گفت ما برای کار خیر اومدیم، گفتم ببخشید اجازت بدید به مادرم بگم، رفتم تو خونه خوشحال گفتم مامان دو تا خانم اومدن در حیاط میگن برای کار نیر اومدیم، مامامم فوری اومد تو حیاط، گفت بفرمایید داخل، اون دو تا خانم اومدن تو خونه گفتن ما اومدیم از دختر شما اعظم خانم خواستگاری کنیم برای پسرمون احمد، مادرم گفت ببخشید معرف شما کیه؟ حاج خانم شروع کرد خودشون رو معرفی کردن، مامانم گفت اینطوری که شما میگید پس انگار از افراد سر شناس ابادی خودتون هستید ✍ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 همراهان عزیز عذر خواهی میکنم قسمت اول صبح اشتباه شده بود تصحیح شد 🌺🌺 ⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃