توقع داشتم بخاطرِ دلِ منِ مادر که پسرجوونم رو تازه از دست دادم کمی مراعات احوالم رو بکنن و جلوی من به عروسم اونطوری نگن. بعد از مراسم هفت ملینا دیگه به خونمون نیومد دلم براش خیلی تنگ شده بود،بوی محمد علی مو میداد ولی چون میدونستم حال روحی مناسبی نداره ازش توقعی نداشتم فقط هرروز زنگ میزدم به خونشون و اول ار مادرش احوالش رو میپرسیدم بعد هم یه احوالپرسی کوچولو با خودش. بهر حال تنها یادگاری پسرم بود ،،،بعد از مراسم چهلم خاله ی ملینا بهم گفت خواهرم خودش روش نشد به شما حرف بزنه از من خواست بهتون بگم دیگه به ملینا زنگ نزنید هربار که با شما صحبت میکنه خیلی حالش بد میشه،منم چون حال ملینا برام‌ مهم بود گفتم کاش زودتر میگفتید تا کمتر اذیت میشد،چهار پنج ماه از فوت پسرم میگذشت که از همسرم شنیدم همون دوستش که عموی عروسم میشد بهش گفته ملینا خاستگار داره و قول و قرارها رو گذاشتند، ✍ادامه دارد... ⛔️ 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃