اوایل فکر میکردم برای خانمش میپرسه،هربار اول احوالپرسیها ازم حال همسرم محمدرضا رو میپرسید.دیگه جو خشک و رسمی نبود اینبار که حال محمدرضا رو پرسید گفتم چرا حال فامیلتو از خودش نمیپرسی؟ گفت اون که اصلا حال چت کردن نداره خداییش شوهرت خیلی کم حرف و بی احساسه تو چطور باهاش زندگی میکنی؟من احمق نمیدونم چرا شروع کردم به درددل کردن و گفتم که راست میگی محمدرصا اصلا احساس نداره و یه ادم خشک و بی روحه.از اون ببعد دیگه صمیمیت خاصی بینمون برقرار شد،دیگه هرشب وقتی محمدرضا میخوابید من و اون اقا که اسمش احمد بود باهم تا دیر وقت چت میکردیم،اونم برام درددل کرد و گفت که با همسرش مشکل داره و در شرف طلاقه. ⛔️کپی حرام