همش یازده سالم بود که به عمه م گفتم من عاشق ساناز دخترخاله م هستم اونم از ذوقش به همه گفت و هیچ کس نذاشت پای بچگی من از اون روز به بعد هر جا میرفتیم مهمونی ساناز و که چند سال از من کوچیکترم بود میذاشتن کنار من، اوایل برام‌ جالب بود اما‌ به مرور زمان دیگه ی جور اجبار شده بود که باید با ساناز باشم و مراقبش باشم تو بچگی با ساناز بازی میکردم و وقتمون میگذشت اما هر چی بزرگتر شدیم ساناز خانمانه تر رفتار میکرد و اوضاع جوری شد که حس میکردم... https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae