بخاطر شرایط شغلی پدرم مجبور شدیم به شهر دیگه ای نقل مکان کنیم،در شهر جدید پدرو مادرم خیلی سریع با شرایط جدید انس گرفتند اما من بسختی خودم رو وفق میدادم،مدرسه ی جدید و همکلاسیهای جدید اصلا برام خوشایند نبودند،چندماه گذشته بود و من هنوز با هیچ کس خیلی دوست نشده بودم و تنها بودم،هرروز به پدرومادرم غر میزدم و از اینکه از شهر خودمون و دوستهای قبلیم دور شدم ابراز نارضایتی میکردم،تا اینکه بعد از امتحانات ترم اول شاگرد جدیدی به مدرسه مون اومد،برعکس من اون دختر پرنشاط و پرحرفی بود چون کنار من مینشست خیلی زود باهم دوست شدیم ، ❌کپی حرام⛔️