وقتی سال اول دبیرستان بودم خدا بهم دوتا داداش دوقلو داد ،مامانم اون روزها همه ی دغدغه ی ذهنیش این بود که وقتی بند ناف بچه ها افتاد اونها رو کجا بندازه تا داداشهام بنا به شرایط و موقعیت مکانی که بند نافشون در اون محل قرار میگیره اینده شون خوشبخت و عاقبت بخیر بشن،وقتی این دغدغه هاش رو به عمه م میگفت ،عمه با دلخوری گفت زنداداش به چه چیزهایی اعتقاد داری این ها همش خرافاته،مامانم گفت اتفاقا خیلی هم درسته،ایناهاش این مژگان رو میبینی وقتی بند نافش افتاد دادم به مادرم اونم از کنار مسجد رد میشه بنر ناف رو انداخته بالا پشت بودم مسجد، میبینی الان مژگانم چقدر خوب بار اومده؟ولی امان از بیژن، بند ناف اون رو اصلا حواسم نبود بدم مامان ببره،اشتباهی انداختم تو سطل زباله، ❌کپی حرام❌