🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 بسم ربِّ زهـــرا سلام الله قسمت بیست و یکم ...🌷 صدای پای آب راوی:نوارمصاحبه شهید تورجی- و خاطرات دوستان دو گروهان از گردان یا زهرا (علیها السلام) به ما ملحق شد. با شوق به سمت آنها رفتم. حال خودم را نمی فهمیدم. باخوشحالی سراغ آب را گرفتم. گفتم: دبه های آب کجاست!؟ برادر نوروزی فرمانده گردان با تعجب گفت: دبه آب!؟ بعد ادامه داد: ما خودمان را هم به سختی تا اینجا رساندیم. قمقمه آب بچه های ما هم خالی شده! بعد مسیرش را عوض کرد و رفت سراغ بچه های گردان. باتعجب به او نگاه می کردم. خستگی این مدت روی دوشم نشسته بود. نشستم روی زمین. نگاهی به سنگر انداختم. بچه های مجروح همگی منتظر آب بودند. بی اختیار قطرات اشک از چشمم جاری شد. به یاد کربلا افتادم. در دل فقط می گفتم: یا حسین(علیه السلام) چقدر سخت بود اشتیاق اهل حرم! آنها که منتظر آب بودند. اما امیدشان ناامید شد! رفتم به سمت سنگر. همه مجروحین سراغ آب را می گرفتند. گفتم: دیگه حرف آب نزنید. آبی در کار نیست! نگاه های بهت زده و متعجب بچه ها را فراموش نمی کنم. توان تحمل آن صحنه ها را نداشتم. بی اختیار از سنگر بیرون آمدم. فرصتی برای حمله به دشمن نبود. گردان دیر رسیده بود. قبل از روشن شدن هوا تعدادی از مجروحین از منطقه تخلیه شدند. با تلاش برادر قربانی به هر مجروح به اندازه یک دَر قمقمه آب رسید! *** آفتاب روز دوشنبه بالا آمد. دشمن با تمام قوا آماده حمله مجدد بود. ساعتی بعد شلیک خمپاره ها آغاز شد. دیگرکسی برای مقاومت روی تپه نبود! همه یا شهید شده بودند یامجروح. این تپه به خون بهترین عزیزانمان آغشته شده بود. سریع خودم را به داخل یک سنگر رساندم. چند نفر از مجروحین در انتهای سنگر بودند. هنوز چندلحظه ای نگذشته بود که یک گلوله خمپاره روی سنگر خورد! بدن یکی از مجروحین متلاشی شده بود. از حرارت و آتش بوجود آمده موها و ریشهای من سوخت. خواستم از سنگر بیرون بیایم. گلوله دیگری جلوی سنگر خورد. چند ترکش ریز به من خورد. به داخل سنگر دیگری رفتم. سه نفر از بچه ها آنجا بودند. آنها قبلاً ارتشی بودند ولی به صورت بسیجی همراه گردان ما آمده بودند. یکی از آنها ترکش به سرش خورده بود. دیگری به پهلویش و آن یکی هم شهید شده بود. آنها هم آب می خواستند. من هم شرمنده! عصر دوباره آتش دشمن سنگین شد. با انفجار هر گلوله خمپاره ناله عده ای بلند می شد و ناله عده ای خاموش! آقای قربانی را دیدم. گفت: صبرکنید هوا که تاریک شد برمی گردیم! بعد هم خودش تعدادی از مجروحین را برای رفتن آماده کرد. لحظات غروب بود. هیچ صدایی نمی آمد. با سختی از سنگر بیرون آمدم. تعداد زیادی از سربازان عراقی از بالای ارتفاع به سمت ما می آمدند. توان راه رفتن نداشتم. به حالت چهاردست وپا شروع به حرکت کردم! از کل گردان کمتر از ده نفر باقی مانده بود! همه شروع به دویدن کردند. به یکی از بچه ها که لباس سپاه به تن داشت گفتم: لباست را در بیار، اگه اسیر بشی اذیتت می کنند. من هم سریع به دنبال آنها رفتم. کمی جلوتر برگشتم و برای آخرین بار به تپه نگاه کردم. تقریباً همه جای تپه را خون گرفته بود. هنوز از داخل برخی سنگرها صدای ناله می آمد! کمی آن سوتر سنگری خراب شده بود. بدن یکی از پیرمردهای گردان زیر آوار مانده بود. فقط سر او بیرون بود. پیرمرد زنده بود و من را نگاه می کرد. باتعجب نگاهش کردم. عراقی ها با من کمتر از صد متر فاصله داشتند. پیرمرد گفت: داری می ری!؟ گفتم: کاری دیگه نمی تونم بکنم! گفت: به امان خدا، سریعتر برو! هیچ لحظه ای در زندگی برای من سخت تر از آن موقع نبود. شروع کردم به خواندن وجعلنا... خودم را به سختی روی زمین می کشاندم. رسیدم به بالای درّه. باید حدود صد متر را پایین می رفتم. بچه های دیگر زودتر از من رفته بودند. عراقی ها خیلی نزدیک شده بودند. حتی صدای آنها را می شنیدم! یکی یکی مجروح ها را تیر خلاصی می زدند! تصمیم خودم را گرفتم. از روی تپه غلطیدم و به سمت پایین رفتم! بدنم مرتب به سنگ ها می خورد. گاهی مواقع از روی زمین بلند می شدم و چند متر پایین تر محکم به زمین می خوردم. بالاخره به پایین رسیدم. حال تکان خوردن نداشتم. تمام لباسهایم پاره شده بود. دوست داشتم همانجا می خوابیدم. گفتم: حتماً اینجا شهید می شوم. استخوانهایم خیلی درد می کرد. آنقدر که تشنگی را فراموش کرده بودم. هوا تاریک شده بود. همانجا دستم را روی خاک زدم. تیّمم کردم و نماز خواندم. یکدفعه صدای بچه ها را شنیدم. همان بچه هایی بودند که زودتر از من برگشتند. آنها را صدا زدم. با هم راه را ادامه دادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دوباره صدای عراقی ها آمد. ادامه دارد... یا زهرا ... کانال شهدایی شهیدرحمان مدادیان 👇 🇮🇷 @shahidmedadian ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯