کمک به آدم‌های مستحق، کار همیشگیش بود. یک سوم حقوقش را به من می‌داد برای خرجی، بقیه‌اش را صرف این‌جور کارها می‌کرد. چهل پنجاه روزی از شهادتش می‌گذشت که چند نفری آمدند خانه‌مان. می‌گفتند: ما نمی‌دونستیم ایشون فرمانده بوده. نمی‌شناختیمش. فقط می‌اومد بهمون کمک می‌کرد و می‌رفت. عکسش رو از تلویزیون دیدیم.