شَهید مُحَمَّــد حُسِیــن بَشیــری
Arbaein 20: «سید عماد» دفتر سوم محمد حسین،مثل زمان دفاع مقدس،حرکات وسکناتش یاد آور آن دوران طلایی بو
«راز سید عماد» یکی دو،شب قبل از شهادت محمد حسین ،فرماندهی مقر خبر داد که دستور رسیده نیروها باید تقلیل یابند واز گروه ماهم دونفر سهمیه بود که باید برگردند انتخاب این دونفر برای برگشت کار را هم ساده کرده بود وهم مشکل،ساده اینکه یک نفر خودش بخاطر مشکلاتی که داشت اعلام داشت برمی گردد،ولی انتخاب نفر دوم کار را بامشکل مواجه کرد ،کسی راضی نمی شد برگردد ایران ونهایتا کار به قرعه کشی رسید ودر جلسه ای باحضور تمام اعضای گروه قرعه کشی شد ومحمد حسین هم مسئول در آوردن قرعه بود اسامی را بهم زد ویک کاغذ را درآورد وسریع اسم یکی از بچه هاراخواند وکاغذ قرعه را انداخت داخل پلاستیک کنار بقیه اسامی، یکی از اعضای گروه متوجه شد که اسم کس دیگری بوده ومحمد حسین عمدا اسم یک نفر دیگر را خوانده، آن نفری که اسمش در آمد گفت:« نمی روم ومحمد حسین گفت:« باید بر گردی وکسی مسئولیت شما را اگر حادثه ای رخ بدهدقبول نمی کند واصرار طرف هم قبول نشدکه بماند، محمد حسین خیلی جدی گفت :«اسم من هم اگردر می آمد تکلیف بود که باید بر گردم بر می گشتم» داخل محوطه داشتیم قدم می زدیم که به محمد حسین گفتم «چرا این کار را کردی ؟ گفت:« چه‌کاری» گفتم :«اسم ......فلانی در آمد وتو اسم .......آن را نخواندی واسم این بنده خدا را خواندی» محمد حسین گفت:«شما خبر ندارید،این بنده خدا فرزند شهید هست واز طرفی چند روزی هم خبر رسیده که خانمش مریض هست واینها را شما خبر ن می دانید ،ماهم هرچه به اش اصرار کردیم برگردد قانع نمی شود وبهترین کار این بود که کردم وراه دیگری نبود،آنجا بود که به تیز هوشی محمد حسین آفرین گفتم» دیگه وقت گرفتن مچ محمد حسین بودوهمچنانکه داشتیم قدم می زدیم گفتم :« حالا آن هیچ،برو سر اصل مطلب وجواب من را بده که چند روزی منتظرش هستم دقایقی خواست با جواب های دیگری سر من را گرم کند که قانع نشدم وبا اصرارم قبول کرد که «راز سید عماد»را بگوید ولی ا زم قول گرفت تا زنده هست فاش نشود .من هم‌قول دادم که قبوله، گفت:« اول باید به قولت عمل کنی و بهت میگم تا زنده ام به کسی چیزی نگویی ،گفتم :«چشم» ،گفت:« من سالها قبل حدود ده سال پیش تو عالم خواب دیدم در خانه قدیمی دو طبقه ای هستم، و از پله پایین می آمدم و حضرت آقا (مقام معظم رهبری) داشتن می آمدن بالا بهم برخوردیم سلام دادم ،جواب سلام را با این نکته جواب داد:« آقا سید محمد حسین علیک سلام .من تاچند روزی درپوست خودم نمی گنجیدم وخوشحال بودم .چون من خیلی سادات رو دوست دارم وخودمم خیلی دوست داشتم سید باشم واز طرفی هم همسرم سیده است .وعلاقه ای هم به شهید عماد مقنیه داشتم لذا اسم جهادیم رو گذاشتم« سید عماد» چشمانش پر از اشک شد ودر حالیکه تکرار می کرد که برادر......سر قولت باش من هم گفتم«چشم،هستم» ادامه دارد....خاطره بعدی.صبح وروز قبل از شهادت راوی:همرزم مدافع شهید حرم محمد حسین بشیری تدوین:جمشید طالبی @shahidmohamadhoseinbashiri ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─