بامدافعان حرم قسمت اول «شرط محمد حسین» خبر خیلی کوتاه بود«سردار مدافع حرم سرلشگر پاسدار حاج حسین همدانی در سوریه به شهادت رسید» همدان وتمام ایران وبلکه تمام جهان اسلام از غم این بزرگ مرد،وحبیب سپاه اسلام به سوگ نشست،دستور آمد که ما به همراه تعدادی از همکاران به فرماندهی محمد حسین بشیری در باغ بهشت همدان در روز تدفین پیکر شهید مستقر ،وظیفه ما هم چک وخنثی سازیم محیط، بعنوان تخریب پادگان بود، در یک روز فراموش نشدنی وبا ازدحام بیشترین تشییع کننده گان در استان وشهر همدان بودیم والحمدوالله تا پایان مراسم تدفین بدون مسئله ای کارمان به اتمام رسید ساعتی بعد به همراه فرمانده وهمکاران راهی محل خدمت شدیم واز خستگی وتشنگی ،ولو شدیم در روی صندلی های مینی بوس،وحرکت آغاز شد، حالا نوبت گرفتن خوراکی از فرمانده بود ،هر کسی تیکه ای می انداخت ودر خواستی داشت که همگی سر یک مسئله ،آنهم خریدن بستنی توافق کردیم واز محمد حسین خواستیم که برایمان بستنی بخرد ،از ما اصرار واز فرمانده سکوت،تا رسیدیم به شهر وجایی که نزدیک یک بستنی فروشی بود محمد حسین به راننده گفت: «آقای راننده بایست»، رو کرد به جمع ما وگفت:« بستنی می خرم به یک شرط» گفتم:« باشه هر شرطی باشه قبوله وفقط تو بستنی بخر » محمد حسین گفت:«شرط من این است که در قبال خریدن بستنی شما دعا کنید که من شهید بشوم» بدون توجه به شرط محمد حسین واینکه فقط ما به فکر خنک کردن شکم بودیم ،با صلوات قبول کردیم محمد حسین بستنی خرید وما تا پادگان برای اینکه شرطش که شهادت بود قبول شود خوردیم وصلوات فرستادیم ومحمد حسین هم کیف می کرد که ما داربم دعایش می کنیم ،ولی در حقیقت ما از سر شوخی صلوات می فرستادیم وآن ،جدی گرفته بود،تا رسیدیم پادگان روز گار گذشت وایام محرم سال ۱۳۹۵بود که یک روز محمد حسین آمد اتاق محل کارم ،می دانستم داره پیگیری می کنه برود سوریه ،ولی به این زودی که برود فکر نمی کردم،چند شبی بود که با هم در هیات مسجد امام حسن مجتبی(ع) همدان خادم بودیم وبعد از دهه اول ،به منازل دوستان که هیات داشتند می رفتیم ،چشمم به یک دستمال قشنگ وچهار خانه که محمد حسین از جیبش وقت روضه در می آورد وبا آن اشک های روی گونه هایش را پاک می کرد دوخته می شد ودلم می خواست آن را یواشکی تک بزنم ولی مگر می شد از محمد حسین با آن زور وبازو وتکنیکی که داشت چیزی تک زد، آن روز که آمد اتاق کارم گفت:«علی اکبر ،دارم می روم سوریه،آمدم خداحافظی کنم وچیزی هم ندارم،یادگار ی بهت بدهم به غیر ازاین دستمال که آنرا می دهم ویادگاری داشته باش»من هم از خدا خواسته دستمال را گرفتم وتا کردم وگذاشتم جیبم ،ومحمد حسین هم چند روز بعد رفت نیم دوم ماه صفر بود واکثر مردم ایران مشغول رفتن به پیاده روی بزرگ اربعین در عتبات عالیات بودند.من هم در هیات پای روضه ،روضه خوان بودم که ناگهان خبری رسید که محمد حسین بشیری فرمانده تخریب چی در حلب سوریه به شهادت رسیده،داشتم از غصه دق می کردم واشک هایم رابا دستمال روضه محمد حسین که بهم یادگاری داده بود،پاک می کردم ، چند روز بعد محمد حسین را آوردند در پادگان وطی مراسمی عقد دلم را وا کردم وبا پیکرش خدا حافظی کردم، در حین خداحافظی یاد شرط محمد حسین افتادم که یکسال از آن شرط خریدن بستنی،گذشته ودارم با دستمالی که داده اشک هایم را پاک می کنم. راوی:علی اکبرگروسی تدوین :جمشیدطالبی https://eitaa.com/shahidmohamadhoseinbashiri @shahidmohamadhoseinbashiri ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─