چند ثانیه‌ای از شهادت شهبازی نمی‌گذشت که حاج همت کنار پیکرش اومد. ترکش تمام صورت شهبازی رو مجروح کرده بود.😔 موهای خاکی اش میان لایه‌ای از خون قرار داشت. حاجی به یاد ساعتی پیش افتاد که حاج محمود در سنگر تاکتیکی بود، و آخرین نماز شبش رو می‌خوند. چفیه خون آلوده‌اش رو از دور گردنش باز کرد و روی صورت مهربانش انداخت، و اندوهگین به طرف دیگر دژ رفت،😔 نگاه حاجی که به همدانی افتاد، غم بر اعماق جانش پنجه انداخت. همه نیروها علاقه او رو به شهبازی می‌دانستن برای همین قبل از اینکه سخنی بگه گفت: «به نیروها بگو تا آفتاب نزده نمازشان روپشت دژ بخوانن. بعد از نماز همه نیروها جلو می‌رون» همدانی پرسید: «محمود کجاست؟» حاجی به طرف خرمشهر نگاه کرد و گفت:« الحمدا… محاصره خرمشهرکامل شده و بچه‌ها به نهر عرایض رسیده‌ند» دوباره پرسید: «حاجی، محمود کجاست؟» اشک در چشمان حاجی غلطید و صورتش رو در میان دستانش پنهان کرد. 😭همدانی خودش رو به بالای دژ رسونید. زانوانش سست شد، باور نداشت که سردار دلها با پیکری آغشته به خون بر روی زمین افتاده.😔😭