سرش را از سجاده بلند کرد چشم های سرخ،خیس اشک و رنگ پریده بود نگران شدم گفتم چی شده مصطفی؟خبری شده کسی طوریش شده دوزانو نشست سرش را انداخت پایین زل زد به مهرش و گفت ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم برمیگردم کارهایم را نگاه می کنم از خودم میپرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم؟😔
🌷شهید مصطفی ردانی پور
نماز اول وقت التماس دعا✋